در نظربازي ما بي‌خبران حيرانند

شاعر : حافظ

من چنينم که نمودم دگر ايشان دانند در نظربازي ما بي‌خبران حيرانند
عشق داند که در اين دايره سرگردانند عاقلان نقطه پرگار وجودند ولي
ماه و خورشيد همين آينه مي‌گردانند جلوه گاه رخ او ديده من تنها نيست
ما همه بنده و اين قوم خداوندانند عهد ما با لب شيرين دهنان بست خدا
آه اگر خرقه پشمين به گرو نستانند مفلسانيم و هواي مي و مطرب داريم
که در آن آينه صاحب نظران حيرانند وصل خورشيد به شبپره اعمي نرسد
عشقبازان چنين مستحق هجرانند لاف عشق و گله از يار زهي لاف دروغ
ور نه مستوري و مستي همه کس نتوانند مگرم چشم سياه تو بياموزد کار
عقل و جان گوهر هستي به نثار افشانند گر به نزهتگه ارواح برد بوي تو باد
ديو بگريزد از آن قوم که قرآن خوانند زاهد ار رندي حافظ نکند فهم چه شد
بعد از اين خرقه صوفي به گرو نستانند گر شوند آگه از انديشه ما مغبچگان